سـایــدا جــانسـایــدا جــان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

❤ سـایـدا : سایـه ی مـادر ❤

32. این روزهای تـو

گــل نـازم ؛ این روزها تا من و پدرت را می بینی چنان خنده ای می کنی ک می خواهم گازت بگیرم ... وقتی صدایت می کنیم ب سمت مان بر میگردی . تا شروع ب صحبت کردن با تو می کنیم اگه پستونک در دهانت باشد میندازیش و ب ما گوش می دهی ، و توام با زبان خودت جوابمان را می دهی ... عاشق صحبت کردن با پدرت هستی ... وقتی شما را میبینم عشق می کنم . وقتی پدرت می گوید اَ اَ  َ  َ تو هم بلافاصله تکرار می کنی . خوب گردن می گیری و دیگر از اون لرزش ها خبری نیست ... وقتی ب حالت دراز کش میگذارمت گردنت را ب جلو می کشانی و دوست داری بشینی ... دست و پایت را ب خوبی میشناسی ، دستت را مشت میکنی و می بری سمت چشمانت تا بلاخره چشمهایت حالت غیرع...
27 مهر 1391

31. :((

پـا ره ی تـن م ؛ امروز از صبح نق زدی و گریه کردی ، نمی دانم چرا !!! خداراشکر مریض هم نیستی ... الان ب زور خواباندمت ، کاش 2.3 ساعتـی بخوابی ... ب خواب رفته ای و منم محو تماشای تــو ، دلم برایت تنگ شده . آسوده بخواب کـودکـم من کنـ ارت هستم . دو ستـ ت دارم سـایـدا یم . ...
26 مهر 1391

29. پستونک

جـ ان م ـاد ر ، نف سـم ؛ از 20 روزگـیت تلاش میکردم ک پستونک ب دهـان بگیــری اما تــو خوشت نمی آمد و پس میزدی ، و من بی خیـال پستونـک شدم . ب پیشنـهاد دوستـان چند روز پشت هم کنـارت مینشـستم و با پس زدنـت مبـارزه میـکردم ، ک بلاخـره موفـق شدم ... شروع مک زدن تـو 34 روزگی ات بود . و در حال حاضر ک 86 روزت است عاشق پستونک ات هستی ... با پستونک ب خواب میروی ، با پستونک ساکت میشوی و از گریه کردن دست میکشی و ... می پرستمــت گــل گنـدمم /. 4 روز دیگر 3 ماهـه میشوی سا یــد ای من . ...
20 مهر 1391

28. سـایـدای مـن

  با تــو زندگي برايم ، يك چيز ديگر است همان چيزی كه نميتوان وصفش كرد با تــو من تجربه ميكنم ، عاشقانه ای از جنس تــو را ... تــو كه جنسی به نرمی حرير داری  با تــو فارغ ميشوم از هر چه غم و دلتنگی ايست غمي كه بی تــو ، خم ميشدم زير بارش . ميدانم !   با تــو بودن زيباست . اصلا خود بهشت است بهشتی كه تــو برايم بسازی يك چيز ديگر است كودكــم وقتي با تــوام ، ديگر هيــــــچ نميخواهم هيــــــــچ ! اما نه ... فقـــط يك چيز . " توقف زمــــــــــــان " ...
15 مهر 1391

27. گوشـواره

عشــــــق زندگی من ! امروز من و تـو ، بابایی رفتیم مطب دکتر عادل تا گوش ت را سوراخ کنیم . در مسیر راه تمام مدت استرس داشتم ... طاقت تماشای آن لحظه را نداشتم اما خب چاره ای نبود ... دکتر کارش را شروع کرد ، تـو چنان گريه ای سر دادی كه جگــــرم برایت كباب شد . مـادر   فــــــدای اون اشكهای پاك و زلال ات ...   2 هفته دیگر گوشواره ای ک عمـه جونـت هدیه آورده را جایگزین این گوشواره می کنم . مبارك ت باشد سایــدا جان . ...
9 مهر 1391

26. پارک

دلـ نـشیـن مـن ؛ دیروز با هم رفتیم پارک ... مـن  ، تـو  ، آقای پـدر و یه هوای پاییزی . دلبنـدم كنجكاوانه به اطراف ت نگاه ميكردی و از خودت صدا در می آوردی و من مهو تماشای تــــو . و بعد از کلی عکس انداختن کم کم خسته شدی و آرام در آغوشم خوابیدی ... تـو عزيز ترينی ، برای مــــن خـدا را سپاس برای دا شتـن ت ... ...
8 مهر 1391

25. حمام

گــ ل کوچـک من ؛ امروز برای اولین بار خودم بردمت حمام ... چه لذت بخش است تنهایی با تــو حمام کردن ... اعتراف می کنم ک ترسیده بودم ولی خداروشکر خوب از پسش برآمدم . دختـرم سایــدا ، می دانی ک می پـر ستـ مت .    عکس بعد حمام ...
6 مهر 1391
1